قصه
فيلمنامه
نمايشنامه
داستان
سردبير
مرسده ماني
کاوه نوروز وعروس بهار
1
2
3
4
5
6
آنان همه چيز را دريافتند و به او گفتند كه حقيقت را به آن كبوتر بگويد . آن روز كاوه پهلوي كبوتر آمد و آن را ميان دو دستش گرفت و نوازش كرد . كبوتر كه متوجه حال كاوه شده بود گفت : مرد جوان تو چيزي را از من پنهان مي كني . بايد به من حقيقت را بگويي . او كبوتر را به كنار لب پنجره برد و او را روي تاقچه آن نشاند ، سپس گفت : گفتن اين مطلب براي من بسيار سخت است اي كبوتر زيبا اما بايد بگويم . آن كه تو به دنبالش مي گردي من هستم . كبوتر پرواز كرد و روي شانه او نشست و گفت : اين را از همان روز اول فهميدم . عروس بهار به من تمام مشخصات تو را داده بود ، ولي من نمي خواستم اين را به تو بگويم و تصميم گرفتم كه گذشت زمان تو را مجبور به اين كار بكند . از آن اول كه به دنيا آمدي عروس بهار نويد اين را به من داده بود و مواظب تو و رفتارت بود . حالا پيغام عروس بهار را به تو مي دهم و آن اين است كه او اكنون اسير دست سرما پيرزن است ، عمو نوروز را اهمن و بهمن جادو كرده اند و خواب نموده اند ، حاجي فيروز را چله بزرگه و چله كوچيكه خشك ساخته اند تا هيچكدام از آن ها نتوانند سرسبزي و خرمي را به اين سرزمين باز گردانند . بلبل را در قفس زنداني كرده اند و او نالان در گوشه قفس منتظر آزاد شدن است . عروس بهار گفت : كه او دل در گرو مهر تو دارد و منتظر ، تا تو بيايي . كاوه سر از گريبان برداشت و گفت : چگونه مي توانم آن ها را آزاد سازم و خورشيد را دوباره به ديارم باز گردانم ؟ كبوتر گفت : ناراحت نباش اي كاوه نوروز ، در راه كساني هستند كه تو را ياري كنند . آنان كه هنوز بدست زمستان گرفتار نشده اند ،هيچ چيزي به آنان كارگر نيست و مي تواني به وسيله آنان همه موانع را از پيش راه خود برداري .كاوه رو به كبوتر كرد و گفت : كجا مي توانم آنان را پيدا كنم ، آنان چه چيز هايي هستند ؟ كبوتر گفت : در راه كه مي روي به كوهي برخوردخواهي كرد كه پشت آن ، قلعه سرما پيرزن است . آنچه تو مي خواهي در دل اين كوه قرار دارد . تو بايد دريابي كه درون آن كوه چيست . سنگ كوچكي در كنار اين كوه قرار دارد كه تنها با رمزي گشوده خواهد شد . كاوه گفت : آن رمز چيست ؟ كبوتر خود را تكان داد و گفت : خود بايد آن را از دل خويش بخواهي ، او به تو خواهد گفت . كاوه به فكر فرو رفت و بعد از مدتي به خود آمد . احساس مي كرد كه كاري سخت در پيش رو دارد ، اما اين از اراده و اعتماد به نفس قوي او نكاسته بود . از مادر و پدر خداحافظي كرد و آن دو او را به خدا سپردند . او همراه كبوتر به راه افتاد . در زير قدم هايش برف آب مي شد . هوا خيلي سرد بود ولي او سرما را احساس نمي كرد و به حركت خود ادامه داد . در ميانه راه به كوهي برخورد كه وصف اش را از كبوتر شنيده بود .كبوتر از شانه او بال و پر بر گرفت و بر ستيغ كوه نشست ، كاوه به طرف آن حركت كرد و به كوه نزديك شد . كوه ظاهرا هيچ شكافي نداشت ، اما وقتي خوب آن را ديد متوجه سنگ كوچكي شد كه كنار آن قرار داشت . با خود فكر مي كرد : درون كوه چيست ؟ رمز گشوده شدن آن چه چيز است ؟ مدتي در خود فرو رفت ، چشم هايش را بست و به كوه تكيه داد . او متوجه نشد كه به همان سنگ كوچك تكيه داده است . در عين حال با خود گفت : خدايا خودت كمكم كن . در اين هنگام صدايي عجيب برخاست كه كاوه را چند قدم به عقب راند ، از ميان دود و خاكي كه به هوا برخاسته بود ، غاري نمايان گشت و ناگهان اسبي سفيد ، زيبا و بالدار و عصايي طلايي همراه او ظاهر شد . برق عصا چشم هايش را مي آزرد ، در اين هنگام صدايي شنيد كه مي گفت : آرام باش اي جوان ، اين اسب و عصايي كه در روبروي توست ، به غير تو به كس ديگري تعلق ندارد ، و اگر كسي به آن دست بزند سنگ خواهد شد و تنها زماني قدرت مافوق همه چيز و همه كس پيدا خواهد كرد كه تو آن را لمس كني ، حالا بيا و بي هيچ هراسي بر مركب خود بنشين و اين عصاي جادويي را در دست بگير كه خداوند پشت و پناه تو باشد .
1
2
3
4
5
6
تاريخ ارسال :
پنجشنبه 8 تير 1391
نام کاربري
کلمه عبور
من را بخاطر بسپار
بازیابی رمز عبور
ثبت نام نویسنده
ثبت نام کارشناس
تبلیغات در سایت
درباره سایت
تماس با ما
خرید داستان
معرفی کتب و نشریات
معرفی نویسندگان
معرفی کارشناسان
وبلاگ
وب سایت
يكشنبه 2 ارديبهشت 1397
برای تبادل لینک یا لوگو با ما کد زیر را در قسمت مربوطه سایت خود قرار دهید.
سردبیر
فيلمنامه
نمايشنامه
داستان کوتاه
قصه های مادر بزرگ
تبليغات در سايت
درباره سایت
ارتباط با ما
كليه حقوق اين سايت متعلق به شركت
الست هنر پويا
ميباشد. © 1385